بهنام خدا
سلام؛
بار اولی که نجف مشرف شدم، احساس کردم اینجا همون جاییه که دنبالش میگشتم. احساس انس و آرامش عجیبی پیدا کردم، مث کسی که بعد مدتها به خونهاش برگشته.
وقتی وارد حرم امیرالمومنین (ع) شدم، حس کردم گمشدهمو پیدا کردم. حس کردم دیگه هیچوقت اینجا رو ترک نمیکنم. احساس حسرت عمیقی داشتم از اینکه چرا اومدم و حالا که اومدم، چرا باید برگردم. تازه بعد اینهمه سال سرگردونی، رسیده بودم به جایی که واقعا خونهام بود. مث مسافری که به مقصدش رسیده باشه. چرا باید مقصدمو ترک میکردم؟
اتاقم تو هتل جایی بود روبروی حرم. نه خیلی نزدیک اما گنبد حرم درست وسط پنجرهاش جا گرفته بود. از اونجا بخش زیادی از شهر رو میدیدم؛ همهجا خاک بود و خاک. خونههای نامنظم، کوچهپسکوچههای تودرتو، مردمی که تو هم میلولیدن، همهچیز خاکی بهنظر میرسید، همه چیز نامنظم و بههمریخته بهچشم میومد، ولی درست وسط این آشفتهبازار، خورشید حرم با تمام نورش میتابید. درست وسط پنجره اتاق.
صبح به صبح چشمم به حرم بود و شب به شب، چشم به روی حرم میبستم. تو این حال، حاضر بودم همه اون چیزی که تو زندگیم داشتمو با اون اتاق عوض کنم و همه روزها و ساعتهای عمرمو با اون لحظات.
این روزها خیلی بهش فکر میکنم. به اینکه بالاخره روزی - که ای کاش نزدیک باشه - بساطمو جمع میکنم میرم نجف. برای همیشه. برای زندگی. چیزی که تا حالا ازش محروم بودم. همه محرومیم و نمیفهمیم.
با حسرت به آدمایی نگاه میکردم که بومی اونجا بودن. آدم باید دنیا رو بگرده، همه بهشتهای خیالیشو ببینه، همهجا زندگی کنه تا بفهمه مالِ کجاست. تا وقتی به خونه زندگیش رسید، بشناسدش. کسی که از اول وسط بهشت بهدنیا بیاد، چه میفهمه کجاست؟ کسی که غیر از خوشبختی به عمرش ندیده، معنی خوشبختی رو چه میفهمه؟ نمیتونه بفهمه. با همه وجودش نمیفهمه. با همه وجودش لذت نمیبره. باید به خاک تبعید میشدیم تا قدر افلاک رو با همه وجود بفهمیم. باید سرگردون میشدیم تا معنی خونه رو با رگ رگ احساسمون درک کنیم. از غرقه ما خبر ندارد، آسوده که در کنار دریاست...
دلم برای خونهم تنگ شده.
دلم برای اون هوا، اون عطر، دلم برای خاک کوچههاش تنگ شده.
دلم برای مردمش، برای نگاه بچههاش، برای لحن فارسی حرفزدن زورکیشون تنگ شده.
دلم برای حرم، برای دست کشیدن روی دیوارهاش، برای بوسیدن سنگهاش، برای سکوت و سکون صحنش، برای عطر ضریحش، تنگ شده. دلم برای پدرم تنگ شده.
حالم خوب نمیشه. هیچ خوب نمیشه. هر روز بیقراریم بیشتر میشه. مثل پرندهای که جاش اینجا تو این قفس نیست؛ که طعم آزادی رو چشیده و حالا بیبالوپری رو نمیتونه تاب بیاره. مث مسافری که بعد سالها، درست وقتی به خونهاش رسیده، آواره شده.
حالم خوب نمیشه. من به اینجا تعلق ندارم. به هیچجا تعلق ندارم. به هیچچیز تعلق ندارم. فقط میخوام برگردم خونهم.
مشتاقی و مهجوری، دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد، پایاب شکیبایی
در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم
حکم آنچه تو فرمایی، لطف آنچه تو بنمایی...
بازدید امروز: 40
بازدید دیروز: 61
کل بازدیدها: 583229